حمید رضاحمید رضا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

عسل خود شیرین ما

ناراحتی ها !

چند ماه بعد از ازدواج من مادربزرگم (مامان بابا )به رحمت خدا رفتن و همه را ناراحت کردن روز های اول حمید رضا میگفت بریم خونه مادربزرگ چون اونا نزدیک ما بودن ما روز در میون خونه اونا بودیم و مادربزرگم هم اون  رو به خاطر این که چندسال بعد به دنیا اومده بود و سالم بود و خیلی خودشیرینی میکرد دوستش داشتن خلاصه واسمون فوت مادربزرگ خیلی سخت بود ! بعد از فوت مادربزرگم دختر عموی عزیزم هم بعد ازچند وقت دار فانی را وداع گفت واز خدای منان برای این دو طلب آمرزش میکنم ! و برای خانواده ی پدریم مخصوصا عموم طلب صبر و بردباری میکنم !   خواهشمندم جهت شادی روح مادر بزرگ عزیزم و دختر عموی گلم صلوات بفرستید! متشکر !!!! ...
29 دی 1390

ماجرای ازدواج آبجی !

من که ازدواج کردم حمید رضا غوغا کرد چون من کمتر با اون بودم می گفت آبجی رو هاپو بخوره و خیلی مامانم رو اذیت میکرد وبا منم بازی نمی کرد ولی کم کم با این قضیه کنار اومد و حالا به همسرم میگه داداش و اونا رو خیلی دوست داره چنان به همدیگه داداش داداش میگن که هر کی ندونه میگه این دوتا داداش واقعی هستن و نوشتن این وب واسه داداشیم هم پیشنهاد همسرم یا به قول حمیدرضا داداش بوده و الان هم از همسرم  تشکر میکنم که من رو تشویق به نوشتن این وب کرد !!!!!!!!!!! ...
2 دی 1390

اولین سالگرد تولد حمید آقا !

                        روز ٢٢ شهریور ماه تولد آقا داداش ما بود  ولی چون عمو مجید قرار بود ازدواج کنه همه حواسه شون به عمو بود و هیچ جشنی واسش نگرفتیم منم گفتم بزار حداقل تو وبلاگش براش تولدش رو تبریک بگم!            عمو مجید پیوندتان مبارک و امیدوارم با همسرتون خوشبخت و عاقبت بخیر باشید و به تموم آرزو هاتون برسید!       ...
1 دی 1390

غذا خوردن داداشیم

حمید رضا جون تازه یا گرفته بود غذا بخوره ماهم یه روز مرغ مامانم درست کرده بوده که چشم تون روز بد نبینه آقا داداش ما هم با خوردنش ما رومتعجب کرد مامانم داشت هنوز گوشت رو از استخونش جدا میکردن که دیدن حمید استخون رو برداشته و داره میخوره!!!!!!!!!!!!   ...
1 دی 1390

رفتن به کاشمر

            روز چهارم عید بود که برنامه ریزی شده بود با دایی ها و خاله ها بریم کاشمر .ما همه به راه افتادیم بریم کاشمر وقتی رسیدیم اونجا نزدیک امامزاده سید مرتضی نشستیم و آقایون رفتن نهار  رو آماده بکنند هر کسی واسه خودش یه جایی رفت مامان و خاله رفتن زیارت وچشمتون روز بد نبینه که حمید رو با من گذاشتن اولش خوب بود بهش شروع کرد به گریه کردن گرسنه شده بود مجبور شدم بهش شیشه بدم  و بخوابونمش مامان که اومدن دیدن خوابه رفتن از نهاری             ...
1 دی 1390

ماجرای ایام عید 90

نی نی ها عیدتون مبارک .نزدیک سال تحویل بود من و حمید رضا و بابا ومامان کنار سفره هفت سین نشسته بودیم و منتظر تحویل سال بودیم و دعا می کردیم وحمید رضا هم بغل بابا  برای خودش حرف  میزد که من نمیفهمیدم چی میگه ؟؟ .بعد از تحویل سال من و حمید  مامان و بابا رو بوسیدیم و سال نو رو به اونا تبریک گفتیم بعد اونا به ما دو تا عیدی دادن  بعدشم حاضر شدیم تا بریم خونه مادر بزرگ واسه تبریک سال نو همه اونجا بودند نی نی ها عیدتون مبارک .نزدیک سال تحویل بود من و حمید رضا و بابا ومامان کنار سفره هفت سین نشسته بودیم و منتظر تحویل سال بودیم و دعا می کردیم وحمید رضا هم مثل ما به زبون خودش دعا می کرد .بعد از تحویل سال من و حمید  مامان و ...
1 دی 1390

تبریک عید به نی نی وبلاگی ها!

      یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آنگونه که هستن نه آنگونه که می خواهم باشند یادم باشد که هرگز خود را از دریچه  نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نباشد با دیگران هم نمی تواند مهربان باشد عید نوروز بر شما نی نی های نی نی وبلاگ مبارک و برای شما سال خوبی رو آرزو می کنم   ...
1 دی 1390

شش ماه ی اول زندگی داداش کوچولو

وقتی نی نی به دنیا اومده همه خوشحال بودیم هم قشنگ وهم تپل بود .امن و آبجی اکرم واسش اسم انتخاب می کردیم ولی بابا و مامان ذوق وشوق داشتن خودشون انتخاب کنن وبلاخره بابا اسمشو کرد حمید رضا! حمید رضا که ٣ماهه بود محرم شروع شده بود و حمیدرضا روز٢٢/٩/با مامان (مصادف با ٦ محرم )به مسجد چهارده معصوم رفته بود چون این روز متعلق به حضرت علی اصغر بوده تو مسجد مراسم شیر خوارگان حسینی برپا شده بوده اوناهم رفتن اونجا ! روز دهم هم رفتیم سقی و اونجا تعزیه برپا شد دم دمای غروب که نوبت به حضرت علی اصغر شد ما هم حمیدو آماده کردیم تا علی اصغر بشه آخه تو سقی بچه های کوچیک رو به تعزیه خونا می دن تا علی اصغر بشن . حمید کمکم بزرگ میشد و سعی می کرد کمی حرف ب...
1 دی 1390
1